hashemi
کاربر ویژه
دوستی تماس گرفت، از مشکلات دختر ۲۴ سالهش گفت و چون روانشناسی بالینی خوندم ازم کمک خواست.
با دختر مصاحبه کردم، متوجه وسواس در او شدم، از حدود یکسال پیش شروع شده بود وقتی که پشت رل بود و صدایی شنیده بود و به آن اعتنا نکرده بود.افکار به او هجوم میآورد و رانندگی برایش وحشتناک بود.
نیمهشبها از خواب بلند میشد و چک میکرد که پدر و مادرش زنده باشند...
الغرض یک تکنیک ابتدایی و مهم رو بهش یاد دادم.
هفته بعد «دوره اسرار انرژیدرمانی» شروع شد.
همه ما مشتاقانه شرکت میکردیم.
همیشه در ذهنم، اختلال وسواس جز بیماریهای سمج بود...
با یکی از دوستان صحبت میکردم، گفت هیچ راه میانبری نیست، باید پروتکل وسواس رو انجام بدی.
هفته بعد تکنیکهای شناختی را به مراجع آموزش دادم.
دو هفته ازش خبری نشد.
منتظر شدم تا تماس بگیره...
و یکی از تکنیکهای دوره رو اجرا کردم.
و مطابق خواسته همیشگی استاد از ما، از انجامش لذت بردم.
تلاشی نکردم ولی وصلشدن رو احساس کردم.
در کلاس، یک «آهان» در من شکل گرفت.
حالا آن آهان را بهکار بستم.
بیدرد سر، نتیجه حاصل شد.
تماس گرفت که من خوب شدم و کلی تشکر کرد.
گفتم تکنیکشناختی کمکت کرد؟
گفت نه، راستش فقط چند بار انجام دادم، ترسیدم تثبیت بشه این افکار و دیگه انجام ندادم.
اما دیگه خوبم.
دو هفته هست که دیگه شب بیدار نمیشم و فکرم اذیتم نمیکنه موقع رانندگی...
دلم میخواد از نتیجه خوشحال نباشم ولی از شما چه پنهان که خیلی خوشحالم...
میرم به آن دوست درمانگرم زنگ بزنم و بگم، راه میانبری هست...
(اینبار تو به مادرت نگاه کن
به نگاهش تا عشق را دریابی...)
استادم شکر وجود ارزشمندت
با دختر مصاحبه کردم، متوجه وسواس در او شدم، از حدود یکسال پیش شروع شده بود وقتی که پشت رل بود و صدایی شنیده بود و به آن اعتنا نکرده بود.افکار به او هجوم میآورد و رانندگی برایش وحشتناک بود.
نیمهشبها از خواب بلند میشد و چک میکرد که پدر و مادرش زنده باشند...
الغرض یک تکنیک ابتدایی و مهم رو بهش یاد دادم.
هفته بعد «دوره اسرار انرژیدرمانی» شروع شد.
همه ما مشتاقانه شرکت میکردیم.
همیشه در ذهنم، اختلال وسواس جز بیماریهای سمج بود...
با یکی از دوستان صحبت میکردم، گفت هیچ راه میانبری نیست، باید پروتکل وسواس رو انجام بدی.
هفته بعد تکنیکهای شناختی را به مراجع آموزش دادم.
دو هفته ازش خبری نشد.
منتظر شدم تا تماس بگیره...
و یکی از تکنیکهای دوره رو اجرا کردم.
و مطابق خواسته همیشگی استاد از ما، از انجامش لذت بردم.
تلاشی نکردم ولی وصلشدن رو احساس کردم.
در کلاس، یک «آهان» در من شکل گرفت.
حالا آن آهان را بهکار بستم.
بیدرد سر، نتیجه حاصل شد.
تماس گرفت که من خوب شدم و کلی تشکر کرد.
گفتم تکنیکشناختی کمکت کرد؟
گفت نه، راستش فقط چند بار انجام دادم، ترسیدم تثبیت بشه این افکار و دیگه انجام ندادم.
اما دیگه خوبم.
دو هفته هست که دیگه شب بیدار نمیشم و فکرم اذیتم نمیکنه موقع رانندگی...
دلم میخواد از نتیجه خوشحال نباشم ولی از شما چه پنهان که خیلی خوشحالم...
میرم به آن دوست درمانگرم زنگ بزنم و بگم، راه میانبری هست...
(اینبار تو به مادرت نگاه کن
به نگاهش تا عشق را دریابی...)
استادم شکر وجود ارزشمندت