hashemi
کاربر ویژه
بسماللهالنور
خواستم بنویسم گزارش درمان افسردگی...
اما شاید از «شدن» بخواهم بنویسم، بهجای بودن...
در سالهای درمانگری به تجربه آموختم، آنکه شفا مییابد خود منم...
حدود پنجماه پیش تماس گرفت.با مشکلات پیچیده فیزیکی و چیزی که بیشتر عذابش میداد، اضطرابی بیوقفه بود.
عادتم این است که بگذارم درمانجو از خود بگوید و من بشنوم بدون قضاوتی.
صادق بود، از اولینبار که صدایش را شنیدم؛دوستش داشتم.(و این نکته را دریاب) اما جایی از کار میلنگید، سر اصل مطلب نمیرفت.درمان استرس میخواست و من در درونم احساس میکردم، افسرده است در زیر ظاهری آرام و راضی.
چند سالیاست که در دورههای مؤسسه شاگردی کردهام.
و از استادم بسیار آموختم.(بسیاری که هنوز اندک است)
من پروتکل افسردگی و استرس را شروع کردم، به او نگفتم.منتظر بودم که از غمش بگوید... بعد از چندین جلسه راز مگویش را گفت.:«از نوجوانی بشدت افسرده بودم.به خودکشی خیلی فکر میکردم.بخاطر عشقم به مادرم هر بار ادامه میدادم.درمان افسردگی بکنید.»
گفتم: «خیلی وقته شروع کردم».
درمان بالا و پایین دارد، مثل خود زندگی.همهچیز گلوبلبل نیست.
اینجا که میایی و نتایج را میخوانی بدان فقط داری نتایج را میخوانی، مثل وقتی که عکسی میبینی که کوهنوردی قلهای فتح کرده با پرچمش.
من شروع کردم با او درمان خودم را از گفتگوهایذهنی از ناامیدی از اهمالکاری از سرزنش خود از رنجش از نقش قربانیبودن از خاطراتناخوشایند از بیباوری از انتظار بیجا از ...
شروع کردیم به شناخت خود به دورهکردن درسها به سوالوجواب...
بعد از ۴ ماه شفا بهوضوح در او دیده میشد.
درمان را به هفتهای یکبار رساندم و بزودی این درمان پایان مییابد.
روزانه انجام تکلیفها را با او چک میکردم.
حالا او از من جلوتر است، دفتری دارد برای نوشتن شکرانههایش(تولید دوپامین و آندورفین).برای نگاه کردن به مشکلاتش هم آنها را مینویسد.
هر روز به باشگاه میرود، پیادهروی میکند، مدیتیشن میکند به غذا و ساعت خوابش توجه دارد.
دورههای مورد نیازش را میگذراند.
به خلق خواستههای کوچکش مشغول است.
میپرسد، پویاست.
با معیارهای خودش به زندگی نگاه میکند.
حالا میداند بر اهمالکاری و اضطراب صبحگاهی، بر فوبی شدید تنهایی، براندوه فلجکننده چگونه فائق آید.
دورهمی دارد با دوستانش.
در دل طبیعت مدیتیشن میکند و برایم عکسهای ناب میفرستد، (او که چندین جلسه گذشت تا برای درمانش، برایم عکس بفرستد)
اینروزها او از من جلوتر است.
حسابی مراقب «جان»ش هست.
او حس خوب زندگی را در من القا میکند، درمان او برایم مدیتیشن است.
اکنون سلامت را سلام گفته، درمانگر است، درمان کسی را به من پیشنهاد کرد و به عهده خودش گذاشتم، درمانی موفق.
اکنون نمیدانم که این منم که در هر لحظه خالقم را پیدا میکنم، یا خالقی هستم که در هر لحظه «منم» را خلق میکنم.
من هستم...
سپاسی تا همیشه از استاد عزیزم
خواستم بنویسم گزارش درمان افسردگی...
اما شاید از «شدن» بخواهم بنویسم، بهجای بودن...
در سالهای درمانگری به تجربه آموختم، آنکه شفا مییابد خود منم...
حدود پنجماه پیش تماس گرفت.با مشکلات پیچیده فیزیکی و چیزی که بیشتر عذابش میداد، اضطرابی بیوقفه بود.
عادتم این است که بگذارم درمانجو از خود بگوید و من بشنوم بدون قضاوتی.
صادق بود، از اولینبار که صدایش را شنیدم؛دوستش داشتم.(و این نکته را دریاب) اما جایی از کار میلنگید، سر اصل مطلب نمیرفت.درمان استرس میخواست و من در درونم احساس میکردم، افسرده است در زیر ظاهری آرام و راضی.
چند سالیاست که در دورههای مؤسسه شاگردی کردهام.
و از استادم بسیار آموختم.(بسیاری که هنوز اندک است)
من پروتکل افسردگی و استرس را شروع کردم، به او نگفتم.منتظر بودم که از غمش بگوید... بعد از چندین جلسه راز مگویش را گفت.:«از نوجوانی بشدت افسرده بودم.به خودکشی خیلی فکر میکردم.بخاطر عشقم به مادرم هر بار ادامه میدادم.درمان افسردگی بکنید.»
گفتم: «خیلی وقته شروع کردم».
درمان بالا و پایین دارد، مثل خود زندگی.همهچیز گلوبلبل نیست.
اینجا که میایی و نتایج را میخوانی بدان فقط داری نتایج را میخوانی، مثل وقتی که عکسی میبینی که کوهنوردی قلهای فتح کرده با پرچمش.
من شروع کردم با او درمان خودم را از گفتگوهایذهنی از ناامیدی از اهمالکاری از سرزنش خود از رنجش از نقش قربانیبودن از خاطراتناخوشایند از بیباوری از انتظار بیجا از ...
شروع کردیم به شناخت خود به دورهکردن درسها به سوالوجواب...
بعد از ۴ ماه شفا بهوضوح در او دیده میشد.
درمان را به هفتهای یکبار رساندم و بزودی این درمان پایان مییابد.
روزانه انجام تکلیفها را با او چک میکردم.
حالا او از من جلوتر است، دفتری دارد برای نوشتن شکرانههایش(تولید دوپامین و آندورفین).برای نگاه کردن به مشکلاتش هم آنها را مینویسد.
هر روز به باشگاه میرود، پیادهروی میکند، مدیتیشن میکند به غذا و ساعت خوابش توجه دارد.
دورههای مورد نیازش را میگذراند.
به خلق خواستههای کوچکش مشغول است.
میپرسد، پویاست.
با معیارهای خودش به زندگی نگاه میکند.
حالا میداند بر اهمالکاری و اضطراب صبحگاهی، بر فوبی شدید تنهایی، براندوه فلجکننده چگونه فائق آید.
دورهمی دارد با دوستانش.
در دل طبیعت مدیتیشن میکند و برایم عکسهای ناب میفرستد، (او که چندین جلسه گذشت تا برای درمانش، برایم عکس بفرستد)
اینروزها او از من جلوتر است.
حسابی مراقب «جان»ش هست.
او حس خوب زندگی را در من القا میکند، درمان او برایم مدیتیشن است.
اکنون سلامت را سلام گفته، درمانگر است، درمان کسی را به من پیشنهاد کرد و به عهده خودش گذاشتم، درمانی موفق.
اکنون نمیدانم که این منم که در هر لحظه خالقم را پیدا میکنم، یا خالقی هستم که در هر لحظه «منم» را خلق میکنم.
من هستم...
سپاسی تا همیشه از استاد عزیزم